سخنرانی انگیزشی استیو هاروی (هرگز تسلیم نشو!)
سخنرانی انگیزشی استیو هاروی که باعث گریه اپرا وینفری شد. برودریک استیون هاروی یک کمدین، مجری تلویزیون، تهیه کننده، شخصیت رادیو، بازیگر و نویسنده آمریکایی است. او مجری برنامه های نمایش زیادی است و یکی از موفق ترین افرادی است که از فقر به موفقیت زیادی رسیده است. در تاریخ 3 سپتامبر 2014 ، استیو هاروی مهمان کلاس زندگی اپرا وینفری بود. در طی آن نوار کاست استیو به طور خصوصی داستانی را با اپرا به اشتراک گذاشت که باعث گریه او شد. این داستان در مورد چگونگی زندگی استیو در اتومبیل بود و فقط 35 دلار به نام او بود. او شکسته بود و در آستانه تسلیم شدن بود تا اینکه خدا به استیو نشانه ای داد و فرصتی فراهم کرد که زندگی او را برای همیشه تغییر دهد. شما را به دیدن این ویدیو که در استدیو موفقیت MIE تهیه و ترجمه شده است دعوت می نماییم.
من شبا تو پارکینگ هتل می موندم. چیکار می تونستم بکنم؟ جایی واسه موندن نداشتم برای همین تو ماشینم زندگی می کردم. 35 دلار داشتم، رو به خدا کردم و گفتم، من دارم سعی می کنم به رویاهام برسم، می دونی، اینجوری ولم نکن و انقدر گریه کردم تا این که بهم جواب داد، نه این که صدایی بشنوم یا همچین چیزایی، اما جوابمو داد: اگر بلند شی به جاهایی می رسونمت که تا حالا نبودی. به هر حال من که می خواستم تسلیم بشم پس گفتم بیخیال بالاخره که می خوام تسلیم شم. بنابراین سوار ماشینم شدم، رفتم سمت یه تلفن همگانی و می خواستم به پدرم زنگ بزنم. اگه یادتون باشه قبلاً می تونستین به تلفن خودتون زنگ بزنین و یه کد وارد کنین و پیام هاتونو بشنوین. بنابراین من باهاش تماس گرفتم کدم رو وارد کردم و یهو گفت: هی استیو، من چاک ساتون هستم از وقت نمایش در آپولو. ما یکی از نوارهات رو دیدیم، خیلی بامزه ای. اگر می تونی یکشنبه شب بیا اینجا، می خوایم تو یه برنامه تلوزیونی شرکت کنی. باهام تماس بگیر، اگر می توی بیای بهم اطلاع بده. بعدش تلفن رو قطع کردم، داغون شدم. تمام آرزوی من این بود که به تلویزیون برم ولی نمی تونستم به نیویورک برم. 35 دلار داشتم. چطور می تونستم به نیویورک برم؟ نمی تونستم همینطور که توی اون باجه تلفن ایستاده بودم، اشک از صورتم جاری شد. گفتم: خدایا. احتمالاً این یه نشونست که باید برگردم خونه. چون دیگه تمومه من پول ندارم به آپولو برم. تمام آرزوم اینه که تو تلویزیون باشم. حتی نمی تونستم رویام رو به واقعیت تبدیل کنم. این بدترین لحظه است و من گفتم: مرد، بذار دوباره بهش گوش کنم و ببینم همین یکشنبه رو می گفت یا نه. چون شاید منظورش یکشنبه آینده باشه و من می تونم یکمی پول از یه جایی در بیارم. نمی دونستم چیکار می خواستم بکنم پس فقط دوباره باهاش تماس گرفتم. بنابراین دوباره بهش زنگ زدم: ببین من چاک ساتن هستم از وقت نمایش در آپولو ما یکی از نوارهاتو دیدیم. تو خیلی با مزه ای. ببین ما یکشنبه یه جای خالی توی وقت نمایش آپولو داریم. اگر می تونی بیای، ما می خوایم توی یه برنامه تلوزیونی شرکت کنی. گفتم: این یکشنبه است.
قبل از اینکه دکمه رو بزنم، شنیدم: شما یک پیام دیگر دارید. قبلاً نداشتم، پس کدم رو وارد کردم، پیام دوم رو گوش کردم. گفت: استیو هاروی، من تام سوبر از برنامه کاروان کمدی هستم. اون روز پنجشنبه بود. گفت: من جمعه شب در جکسون ویل فلوریدا یک برنامه دارم که دستمزدش 150 دلار هست. اگر بتونی جمعه شب خودتو به اینجا برسونی، 150 دلار بهت می دیم. بنابراین بهش زنگ زدم و گفتم: هی تام، هنوز جای خالی دارین؟ گفت: آره، هنوز خالیه گفت: می تونی بیای؟ گفتم: من در پنساکولا فلوریدا هستم. سه ساعت و نیم باهاتون فاصله دارم. بنابراین من به جکسونویل فلوریدا رفتم و اون شب حسابی ترکوندم. 150 دلار گرفتم. صاحب باشگاه گفت: مرد، تو از اونی که ما استخدام کردیم بامزه تری. اگر فردا شب هم بمونی، 150 دلار دیگه هم بهت میدم. بنابراین، من 300 دلار گیرم اومد. پس، تلفنو برداشتم، با چاک ساتن تماس گرفتم، گفتم: سلام مرد، هنوز تو برنامه وقت نمایش در آپولو جای خالی دارین؟ گفت: خب، یه جای خالی مونده. گفتم: خودمو می رسونم بنابراین من با خطوط هوایی شرقی که اون موقع ها هنوز کار می کردن تماس گرفتم. اونا یه پرواز ویژه 99 دلاری داشتن. رفت و برگشت از جکسونویل فلوریدا به نیویورک. بنابراین ماشینم را در فرودگاه پارک کردم، سوار هواپیما شدم و پرواز کردم. تمام داراییم تو 2 تا چمدون بود. من به آپولو رسیده ام، گفتم: هی مرد، من اومدم. من ساعت 11 صبح رسیده بودم. گفت: نمی تونی اینجا بمونی برنامت برای آخر شبه. گفتم: مرد، من جایی ندارم برم. گفتم: اگه بذاری تو همین ساختمون بمونم قول می دم به چیزی دست نزنم، من جایی ندارم برم. من تو هارلم که نمی تونم برم تو خیابون بگردم. با این دو تا چمدون، مثل یه طعمه چرب و نرمم. گفت: خب، می تونی بری طبقه بالا ولی به شرط این که اصلاً پایین نیای. بنابراین منو فرستاد رختکن طبقه ششم. همه کمدین ها باید می اومدن همونجا. منم همونجا موندم. حوالی ساعت سه گشنم شد و دیگه نمی تونستم تحمل کنم. بنابراین رفتم طبقه پایین. یک شخص به نام آلتون لیستن اونجا بود گفتم: هی مرد گفت: فکر کردم بهت گفتم از پله ها پایین نیای. گفتم: هی مرد، من فقط گرسنه ام. بذار برم اون KFC گوشه خیابون. برم یکم مرغ بخرم، سریع برمی گردم گفت: اگر تا 20 دقیقه دیگه برنگردی، دیگه نمی تونی بیای تو ساختمون. بنابراین رفتم، برای خودم یکم مرغ خریدم و برگشتم. کم کم کمدین ها داشتن می اومدن داخل ساختمون. اومدن بالا به طبقه ششم. بنابراین من با شخصی به اسم DL Hugely آشنا شدم. من خودم رو معرفی کردم، اونم خودش رو معرفی کرد. من اونجا نشسته بودم، یکی دیگه به اسم دواین جانسون اومد. بعدش یکی دیگه به اسم جیمی فاکس وارد شد. و خودم رو معرفی کردم. ما همدیگر رو نمی شناختیم هیچکدوممون مشهور نبودیم. آخه سال 1991 بود نوبتمونو مشخص کردن. من آخرین نمایش اون شب بودم. نوبتم 11 شب به بعد بود. یه مرغ چهار تیکه گرفته بودم. داشتم از گشنگی می مردم مرغا اصلاً بهم نساخت. خیلی استرس داشتم، داشتم بالا می آوردم. D.L Hugely از پله ها بالا رفت. DL Hugely هو شد. دواین جانسون هو شد. جیمی فاکس از اونجا بالا رفت و هو شد. جیمی رو هو کردن. بعد جیمی شروع به آواز خواندن کرد و همه شروع به کف زدن کردن و صحنه تو دستای جیمی بود. تا این که دوباره شروع به جوک گفتن کرد و دوباره ورق برگشت. حالا که من دارم از پله ها بالا میرم، جیمی رو می بینم که روی پله ها نشسته. گفتم: هی مرد، اشکال نداره چیزی نیست. گفت: مرد، قبلاً همچین اتفاقی برام نیوفتاده بود. این دیوونگیه این جیمی فاکس بود، یکی از با استعدادترین افراد در تمام تاریخ کمدی و حالا حتی نمی تونین تصورشو بکنین که چقدر استرس دارم. مرد، حتی نمی تونم نفسم قطع شده بود همشون هو شده بودن. بنابراین من بیرون رفتم، من یه جوک نوشته بودم. مایک تایسون در هارلم با یه سنگین وزن به نام میچ گرین مبارزه کرده بود. مایک تایسون با مشت زده بود تو چشمای طرف. الانم نشسته بود تو مصاحبه و چشمش حسابی ورم کرده بود. شوخی که نوشتم این بود: میچ گرین تو مصاحبه نشسته بود و داشت تعریف میکرد که چه اتفاقی افتاده اما یهو چشمش شروع به حرف زدن کرد و من این شوخی رو نوشتم که چشمش شروع به صحبت می کنه و میگه: بذار بهتون بگم چی شد، مشت قهرمان سنگین وزن یهو به سمت صورتم اومد. من فقط گفتم خدایا، خدایا، خدایا و کل شوخیم راجع به تخم چشمای این یارو و اون مشت بود و به دردمم خورد آپولو داشت منفجر میشد کنترلشونو از دست دادن. همه بلند شدن و ایستاده برام کف زدن از صحنه پایین اومدم. همین که از صحنه خارج شدم شروع به گریه کردم. باورم نمی شد اونا بهم پول هم دادن. من برای حضور یک شب در تلویزیون 750 دلار گرفتم. من هرگز در یک شب 750 دلار از جوک گفتن در نیاورده بودم و بنابراین، این اولین حضورم در تلویزیون بود.
چند هفته بعد سندباد مجری برنامه بود. اون یه کار دیگه پیدا کرد و بنابراین استعفا داد و مارک کاری برنامه رو اجرا کرد. و بعدش مارک کاری سرش با آقای کوپر گرم شد و اون هم استعفا داد و اومدن سراغ من و گفتن: می تونی بیای نیویورک و شب آماتورها رو اجرا کنی که ببینیم کارت چطوره. من مشکلی ندارم بنابراین به نیویورک رفتم. من شب آماتورها رو اجرا کردم و ترکوندم. اما تا تبلیغات شروع میشدن، اونا یه برنامه مفرح داشتن مثل همون کاری که روبن می کنه. اما من می دونستم نباید بذارم این برنامه رو اونا اجرا کنن، چون حال و هوای تماشاچیا رو عوض می کرد. چون آپولو مثل یه برنامه خیابونی بود. بنابراین همونجا موندم، همه برنامه ها رو اجرا کردم و خودمو به مخاطبا نزدیک کردم و اینجوری با یه نمایش تلویزیونی وارد تلویزیون شدم. من مجری یه برنامه وقت نمایش در آپولو بودم و در نهایت تونستم طولانی ترین مجری گری تاریخ وقت نمایش رو مال خودم کنم. من اون برنامه رو 8 سال اجرا کردم. هیچ کس تا حالا این کارو واسه 8 سال نکرده و این نقطه عطف من بود.
ببینید، در زندگی همه یه نقطه ی عطف دارن. توی اون لحظه شما می تونین به جلو برین یا تسلیم بشین. اما چیزی که باید قبل از تسلیم شدن به خاطر داشته باشید اینه که: اگر تسلیم بشین می تونم گارانتی کنم که “هرگز به جایی نمی رسین” می تونم تضمین کنم که هیچوقت تو این دنیا دیگه این اتفاق براتون نمی افته. تنها زمانی برای رسیدن به اون چیز امید وجود داره که بدون توجه به هیچ چیز هرگز تسلیم نشین. چون خدا همیشه میاد هیچوقت دیر نمی کنه در بدترین لحظات ببین مرد، وقتی بهم گفتن باید بیای نیویورک، هیچ جوره نمی تونستم خودمو به اونجا برسونم. اما خدا، باعث شد اون تلفن دوباره زنگ بخوره و من از فلوریدا سر در بیارم و 300 دلار گیرم بیاد، سپس به نیویورک برم و 750 دلار گیرم بیاد. تقریباً 1000 دلار یهو از آسمون برام ریخت. این اتفاقی بود که واسه من افتاد. اون لحظه فهمیدم که هیچوقت نباید تسلیم بشم. این زمانی بود که من برای اولین بار یاد گرفتم که ایمان همه چیز است، که شما باید با ایمان بمونین.