بهبود رابطه با خانواده
سلام دکتر خوبین؟…من 18 سالمه و امسال کنکوریم…نمیدونم از کجا شروع کنم و اینکه ایا جوابمو میدین یا نه اما چن وقته میخوام پیام بدم اما خب بگذریم…خواهر برادر من ازدواج کردن و من که اخریم و الان فقط من خونمونم…میشه گفت چون هم خواهرم هم برادرم از نظر مامان بابام انتخابای درستی برای زندگیشون نداشتن همش سعی میکنن بگن به من که این کارو باید کنی اون کارو یه جاهایی خیلی شل میگیرن یه وقتایی انقد گیر میدن…راسش با اینکه همیشه سعی میکردم نمرات خوبی بگیرم مدت زیادی بود همه چی برام بی معنی بود و بیشتر درحال لجبازی با حرفای خانوادم بودم….خیلی بی هدف و واقعا حس پوچی میکردم حتی چیزی برام ارزش نداشت
میدونین پدر من خیلی انگار درونگرا هستن و احساساتشونو معمولا بروز نمیدن…مثلا هیچوقت حتی وقتی بچه تر بودم حرفای مهربون و خوب نمیزد یاا بغلم نمیکرد….انقدر که پذیرفته شدس برام این دوریه بینمون حتی وقتی مدرسه نرفتم به خاطر کرونا و دیگه چیزی برای تعریف کردن براش نداشتم شاید حتی کلماتی با هم حرف نزنیم…میشه گفت اینا به کنار مدت زیادیه که مدام غر میزنه و به زمین و زمان گیر میده
چون مادرم شاغلن و ایشون تو خونه هسن صبحا که دیر بیدار میشدم مثلا میگف اره دیگه عین مرده همش میخوابی فلان منم اینارو میشنیدم اصلا دلم نمیخواس از خواب پاشم کلا…دیگه حتی تو بحثای خیلی معمولی حتی در مورد یه فیلم باهام دعوا میگیره که تو شعور نداری نمیفهمی…و اینکه در اخر دوبار گف که حالم از تو و قیافت بهم میخوره
اینارو که میگه بعدش مامانم خیلی باهاش بحث میکنه که نگو اینا اما خب عادت کرده انگار….خیلی وقتا مثلا شب هی میاد دعوا میکنه بخواب و اینکه من گوشی ندارم مثلا یه وقتایی گوشیاشونو برمیداشن میخوابیدن من میرفتم برمیداشتم بعدش هی قایم میکردن و الانم کلا دوره بی اعتمادی رو منن
مامانم مهربون تره اما اونم غر میزنه بی مسیولیتی نمیدونم همه بچهاشون صبونه درست میکنن کارای خونه میکنن اما موضوع اینه که اونا معمولا همه کارا رو خودشون کردن به بهونه اینکه من باید درس بخونم پس چیزی ازم نمیخوان که انجام بدم و میگن ما همه کار برای تو میکنیم و انتظارشون اینه که خب درسمو بخونم دیگه
حرفم این نیس که انتظار نابجاییه نه کمم هس در برابر فرصتایی که مخصوصا امسال برام قرار دادن راسش چن روزی میشه که هدف زندگیمو پیدا کردم و حقیقتا از اون حس پوچی کامل بیرون اومدم
دلم میخواد برای خودم و به خاطر خودم تلاش کنم نه انتظارات حتی پدر مادرم و حتی اگه جایی اشتباه کنم بپذیرمش چون اون اشتباه منه و فقط ماله من
دلیل پیام دادنم بهتون چند سواله که خب فک کردم براش لازمه اینارو بگم اما خب طول دار شد
اینکه الان با پیدا کردن خودم خیلی ساده از کنار غر غراشون و حرفاشون میگذرم و حتی به خودم فرصت فکر به این حرفا رو نمیدم فقط برا اینه که به هدفم برسم و میدونم و حس میکنم که درونم چقد ازشون خشم دارم
حتی نگاهم بهشون سرده و من اینو اصلا نمیخوام نمیدونم چطور میتونم باهاشون به صلح برسم همونطور که با خودم راسش این چن روز زود از خواب پاشدم زود خوابیدم نمیدونم صبونه اماده کردم .من خیلی خوندم در مورد این موارد که چقدر قالب هایی که پدر مادرا به بچه هاشون میدن میتونه موثر باشه
دیشب رفتم که به مامانم بگم و تعریف کنم که خودمو پیدا کردم از طریق یه سایتی که واقعا بهم کمک کرد همه اون حرفارو بهش توضیح دادم همه رو با خوشالی گفتم
اخرش دقیقا بالافاصلع گفت که باشه تو الان باید درستو خوب بخونی سعی کن خیلی وقتتو رو این چیزا نزاری
این چیزا؟پیدا کردن خودم چیزی که هسمم چیزی که میخوام شم؟…علاوه بر این در مورد صحبت کردن من نویسنده خوبیم…خوب حرفامو مینویسم احساساتمو درونم و حتی پیش خودم خیلی خوب بلدم دنیارو حرفامو باورامو اعتقاداتمو بگم اما در مقابل یه ادم حتی خانوادم حس راحتیه خیلی کمی برای گفتن حرفام دارم حرفای جدی و موثر ها در مورد شوخی خنده خب خخ خیلی وراجم محسوب میشم
و اینکه من متوجه تاثیرات خانوادم و قالب هایی که تو ذهنم چپوندم هستم از خیلیاش رها شدم اما حس میکنم این کم بودنه محبته مخصوصا از طرف پدرم ممکنه باعث شه در اینده در روابطم با ادما حتی فردی که ممکنه یه روز دوسش داشته باشم موثر باشه؟…هرچند به نظرم جوابش بله هس اما میشه راه حل بگین؟
و اینکه هرچقد در برابر حرفاشون کر باشم بازم گاهی دلم میگییره شنیدن اون حرف که حالش ازم بهم میخوره تازه نه فقط تنها حتی تو جمع حتی اگه اسمش کم شدن اعتماد به نفسمه به نظرتون من باید چیکار کنم؟
منکر اشتباهات خودم نیستم با این حال با وجود قبول کردن روش اشتباه اونا هم نمیدونم من چیکار میتونم کنم
دلم نمیخواد با این خشم و ناراحتیم باعث شکستن دلشون شم